آهو
نوشته شده توسط : غریب تنها

آهوی مشک بوئی ، از کوی من گذر کرد

از خود مرا در آورد و ز خویش بر حذر کرد

بر اوج فکر وذهنم  ، آهو جستکی زد  

بر جسم مرده دل  ، آهو دستکی زد

آهو کمند من را ، در صید خود نظر کن

از پاره کردن دام  ، آهو دمی حذر کن

آهو نکرده صیاد ، قصدی بکشتن تو

زینت به باغ دل هست ،  مقصود بردن تو

آهو چشم شهلا ،  از من دریغ منما

بنشین دمی کنارم ، حل کن تو این معما

آهو باغ دل را  ، با عشوه ای صفا ده 

از مشک جانفزایت ، دل مرده را شفا ده

بگذشته عمر من در ،  پائیز و در زمستان   

اینک بهار آمد ، سر سبز گشته بستان

آهو بیا به باغ و ، این بستان صفا ده 

زنگار دارد این دل ، آئینه را جلا ده

آهو کمند زلفت ، دامی به پای دل شد

از سر بزیری تو ، صیاد هم خجل شد

آهو مشو پریشان ، از شور و شوق صیاد

او که نکرده صیدی ،  در   عمر رفته بر باد

آهو این دل من ،  اندازه جهان است

صیاد ماهر من ، صیاد این جهان است

آهو  "مهد رود"م  ، در گوه و دشت عشقت 

جولان نماید اکنون ، سیل آب مهر وعشقت                





:: بازدید از این مطلب : 758
|
امتیاز مطلب : 253
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست