دلتنگی
نوشته شده توسط : غریب تنها

 

" کجا دانند حال ما سبک بالان ساحلها "

که دلتنگی چه ها کرده به روز و روزگار ما

ز دلتنگی و محجوری ز چشم دل ببارد خون

چه بغضی در گلو دارم نمی ترکد بغض ما

به یاد و خاطرات او همی حیران و زارم من

که حال خود نمی دانم و مانم من به غافل ها

کنار کوچه بنشستم به روی خاک غمناکی

زهجرش تلخ کامم من چنان زهر هلاهل ها

ز هجر سوسن وسنبل دو چشم خون فشان دارم

نمی داند نگار من چه ها کرده به حال ما

اسیر زلف او گشتم ، زجام وصل او مستم

به هر کوئی که میگردم نمی بینم مردمها

دو چشمش چشمه عشقم شد و دامی به پای دل

از این دامم رهائی نیست، الا ای آه و واویلا

به قربانگاه عشق او ذبیحی پا به راهم من

بسی مشتاق این راهم ،فدای او دو صد چون ما

 به دور خود همی گردم ، به خود هردم همی پیچم

چه می دانم ، چنین حالی مگر دارند عاشقها؟

نمی دانم که می داند مرا مجنون زار خود؟

برو ای دلشگسته اندر این وادی نداری جا





:: بازدید از این مطلب : 717
|
امتیاز مطلب : 122
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست